ساحل ادب
ادبی-اجتماعی



الهي !!!!
خداي تنهاييِ من......
چه بسا هر گره اي كه در كار من مي اندازي
همچون گره هاي قالي باشد كه با آنها براي
سرنوشتم نقشي زيبا بيافريني
آمين.......

 



وتو ای یار عزیز

که در این رونق مستانه عشق 

به سراپرده من مهمانی

به سلامی که پراز عطر گل است

خیرمقدم بادت



Sharif:

تقديم به پدرم

 

قلمم راست بایست!

واژه ها ...گوش به فرمان قلم!

همگی نظم بگیرید

مودب باشید!

صاحب شعر عزیزی است که نامش "پدر"است

امشب از شعر پرم،کو قلم و دفتر من؟!

آنقَدَر وسوسه دارم بنویسم که نگو...

تک و تنها و غریبم!

تو کجایی پدرم...؟!

آنقَدَر حسرت دیدار تو دارم که نگو...

بسکه دلتنگ تو ام ،از سر شب تا حالا...

آنقَدَر بوسه به تصویر تو دادم که نگو...

جانِ من حرف بزن!

امر بفرما پدرم..

آنقَدَر گوش به فرمان تو هستم که نگو...

کوچه پس کوچه ی این شهر پر از تنهاییست 

آنقَدَر بی تو در این شهر غریبم که نگو...

پدر ای یاد تو آرامش من...!

امشب از کوچه ی دلتنگیِ من میگُذری؟!

جانِ من زود بیا

بغلم کن پدرم...!

آنقَدَر حسرت آغوش تو دارم که نگو...

گفته بودی: فرزندم! عاشق اشعار تو ام

ای به قربان تو فرزند..بیا دلتنگم

آنقَدَر شعر برای تو بخوانم که نگو...

پدرم...پدر خوبم

به خدا دلتنگم!

رو به رویم بِنِشینی کافیست

همه دنیا به کنار...

تو که باشی بابا!

دست و دلباز ترین شاعر این منطقه ام

آنقَدَر واژه به پای تو بریزم که نگو...

گرچه از دور ولی،دست تو را میبوسم

نه شعار است ،نه حرف!

آنقَدر خاک کف پای تو هستم 

که نگو



M T:

سرچشمه عشق با علی آمده است...

 

گل کرده بهشت تا علی آمده است..

 

شد کعبه حرم خانه میلاد علی(ع)

 

کز کعبه صدای یا علی آمده است..

 

ولادت حضرت علی(ع) مبارک باد

 

 



از باغ مي برند چراغاني ات کنند

تا کاج جشن هاي زمستاني ات کنند

 

پوشانده اند صبح تو را ” ابرهاي تار“

تنها به اين بهانه که باراني ات کنند

  

يوسف به اين رها شدن از چاه دل مبند

 اين بار مي برند که زنداني ات کنند

 

اي گل گمان مکن به شب جشن مي روي

 شايد به خاک مرده اي ارزاني ات کنند

 

يک نقطه بيش فرق رحيم و رجيم نيست

از نقطه اي بترس که شيطاني ات کنند

 

آب طلب نکرده هميشه مراد نيست

گاهي بهانه ايست که قرباني ات کنند

 

 

فاضل_نظری



 

دلا بیا به سرای علی(ع) سری بزنیم

به خانه ای که شکسته درش دری بزنیم

 

شهادت جانگداز بی بی دو عالم حضرت فاطمه زهرا(س)تسلیت باد.

 



 

برای عمل کردن بدن انسان

باید اورا بیهوش کرد...

اما

برای عمل کردن روح انسان

باید او را بیدار کرد ...

# لئو_تولستوی



اشک رازیست

لبخند رازیست

عشق رازیست

اشک آن شب لبخند عشقم بود

 

 قصه نیستم که بگویی

نغمه نیستم که بخوانی

صدا نیستم که بشنوی

یا چیزی چنان که ببینی

یا چیزی چنان که بدانی

من درد مشترکم مرا فریاد کن

درخت با جنگل سخن میگوید

علف با صحرا

ستاره با کهکشان

و من با تو سخن میگویم

 

نامت را به من بگو

دستت را به من بده

حرفت را به من بگو

قلبت را به من بده

 من ریشه های تو را دریافته ام

با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام

و دستهایت با دستان من آشناست

در خلوت روشن با تو گریسته ام برای خاطر زندگان

و در گورستان تاریک با تو خوانده ام زیباترین سرودها را

زیرا که مردگان این سال عاشقترین زندگان بوده اند 

دستت را به من بده

دستهای تو با من آشناست

ای دیریافته با تو سخن میگویم

بسان ابر که با توفان

بسان علف که با صحرا

بسان باران که با دریا

بسان پرنده که با بهار

بسان درخت که با جنگل سخن میگوید

زیرا که من ریشه های تو را دریافته ام

زیرا که صدای من با صدای تو آشناست

 

#احمد_شاملو



بهمن بیگی ، معمار آموزش کوچندگان ایران ، در فصلی از خاطرات خواندنی خود تحت عنوان « مادر» نوشته است :

 

    «من سرپرست مدارس عشایری بودم . در کارم اقتدار و اختیار بسیار داشتم ...از دامن دشت ها تا قله ی کوه ها همه جا را با ماشین و اسب و گاه پیاده می پیمودم .بچه ها را می آزمودم . آموزگاران را راهنمایی می کردم ،...

   در تل و تپه های جنوبی طایفه ... بودم . ماه دوم سال غوغایی به پا کرده بود .... گل های زمین ستاره های آسمان را از یاد برده بودند و من سرمست هوای بهار از پیچ و خم راهی دشوار می گذشتم .

 

....پیرزنی سراسیمه راهم را گرفت . لباسش مندرس و سر و صورتش ژولیده و چروکیده بود ...وسط جاده ایستاده بود . تکان نمی خورد ... جز اطاعت و درنگ چاره نداشتم .

 

از حال و کارش جویا شدم . اشک ریخت و گفت :

   خبر آمدنت را داشتم،.. از کله سحر چشم به راهت هستم .

  گفتم : دردت چیست ؟

  گفت : پسرم معلم شده است . من بیوه ام . سالهاست که بیوه ام .می بینی که پیر و زمین گیرم .من جان کنده ام که این پسر بزرگ شده و به معلمی رسیده است .

....

او حالا نوکر دولت است ، حقوق میگیرد ... برای عروسیش لباس های نو می خرد .به مهمانی می رود . مهمان می آورد .رادیو دارد . سیگار می کشد ولی یک شاهی به من نمی دهد .

....

تو رئیسش هستی . راهت را گرفتم تا به پسرم بگویی تا رفتارش را با من عوض کند .

 

   اشک های مادر نه چنان آتشین و روان بود که بتوانم طاقت بیاورم . مژه هایم تر شد .نام معلم و جای کارش را پرسیدم ....

 آموزگار را می شناختم . از چهره های مشخص آموزش عشایری بود ... یک تنه چندین کلاس را درس می داد ...

   از چنان معلمی چنین رفتاری بعید بود .با آن که ناله مادر گواه صادق گناه فرزند بود به خیال تحقیق افتادم ... معلوم شد که حق با پیرزن است .

 

  پس از مدتی کوتاه به مدرسه رسیدم . معلم ، کدخدا و تنی چند از ریش سفیدان به پیشوازم آمدند .بچه ها هلهله کردند... پاسخی درخور به محبت های آنان کردم و کارم را آغاز کردم .

 

   از کودکان پرسیدم که آیا می توانند شعری در باره مادر بخوانند . بسیاری از آنان دست بلند کردند . خدا پدر ایرج میرزا را بیامرزد که کار ما را ، دست کم در باره مادرها آسان کرده بود . یکی از دانش آموزان را... انتخاب کردم ... خواند :

 

با مادر خود مهربان باش 

آماده خدمتش به جان باش

 

   .از کودک پرسیدم که آیا می تواند ان چه را که خواند بنویسد ؟ قطعه گچی به دست گرفت و خطی خوش تخته سیاه را آراست .

   آن گاه از او خواستم که توی چشم آموزگار خیره شود و شعرش را با صدای بلند بخواند. خواند .

 

   سپس ازهمه بچه ها تقاضا کردم که به آموزگار خود بنگرند و با صدای بلند ، خطاب به آموزگار شعر مادر را بخوانند . همه نگریستند و همه با صدای بلند خواندند :

 

  با مادر خویش مهربان باش

آماده خدمتش به جان باش

 

رنگ بر چهره معلم نمانده بود ....

همین که سرود دست جمعی مادر پایان یافت ، گفتم :

    «هدف ما از این همه دوندگی جز این نبوده است و جز این نیست که انسان هایی مهربان بپروریم . انسانی که نتواند حتا با مادر خویش مهربان باشد به درد معلمی نمی خورد. .. از این پس این مدرسه معلم ندارد .

 

... به بچه ها وعده دادم که به زودی معلمی مهربان ، معلمی که با مادر خود مهربان باشد به سراغشان خواهد آمد .

 

***

هفته ای بیش نگذشت که من از سفر خود بازگشتم . پیش از من کدخدا ...معلم و مادر معلم به شیراز آمده بودند . همه با هم به دیدارم آمدند .

   مادر بیش از همه پای می فشرد. دو چشمش دو چشمه آب بود و در میان سیل اشک می گفت :

    فرزندم را ببخش . فرزندم جوان و بی گناه است . گناه از من پیر است که تاب نیاوردم و شکایت کردم . او مهربان است . کدخدا ، راهنما و خود من التزام می سپاریم که او مهربان باشد .. 

 

   مگر می توانستم از فرمان مادر ، ان هم چنان مادری سر پیچی کنم ؟!

 

 

اگر قره قاچ نبود ، محمد بهمن بیگی ،انتشارات باغ آیینه ، صص 163 تا 166



مردي خري ديدکه درگل گیرکرده بود و صاحب خر ازبيرون كشيدن آن خسته شده بود. براي كمك كردن دُم خر راگرفت، وَ زور زد، 

دُم خر از جاي كنده شد.

فریادازصاحب خر برخاست كه « تاوان بده»!..

مرد برای فرار به كوچه‌اي دويدولی بن بست بود.خود را در خانه‌اي انداخت.زنی آنجا كنار حوض خانه نشسته بود وچيزي مي‌شست و حامله بود. از آن فریاد و صدای بلند در ترسيدو بچه اش سِقط شد.

صاحبِ خانه نيز با صاحب خر همراه شد. 

مردِ گريزان برروی بام خانه دويد. راهي نيافت، از بام به كوچه‌اي فرودآمد كه درآن طبيبي خانه داشت. جواني پدربيمارش رادر انتظار نوبت در سايۀ ديوار خوابانده بود؛ مرد بر آن پيرمرد بيمار افتاد، چنان كه بيمار در جا مُرد.فرزندجوان به همراه صاحب خانه و صاحب خر به دنبال مردافتاد!.. 

مَرد، به هنگام فرار، در سر پيچ كوچه بايهودي رهگذر سينه به سينه شد واورابه زمين انداخت .تکه چوبي در چشم يهودي رفت و كورش كرد. 

او نيز نالان و خونريزان به جمع متعاقبان پيوست!.. 

مرد گريزان، به ستوه از اين همه،خود رابه خانۀ قاضي رساند كه پناهم ده و قاضي در آن ساعت با زن شاكي خلوت كرده بود. چون رازش را دانست، چارۀ رسوايي را در طرفداري از او يافت: و وقتی از حال و حكايت او آگاه شد، مدعيان را به داخل خواند. نخست از يهودي پرسيد. یهودی گفت: اين مسلمان يك چشم مرا نابينا كرده است. قصاص طلب ميكنم. قاضي گفت : دَيه مسلمان بر يهودي نصف بيشتر نيست.بايد آن چشم ديگرت را نيزنابينا كند تا بتوان از او يك چشم گرفت! وقتی يهودي سود خود را در انصراف ازشكايت ديد،به پنجاه دينار جريمه محكوم شد!..جوانِ پدر مرده را پيش خواند. گفت: اين مرد از بام بلند بر پدر بيمار من افتاد،هلاكش كرده است.به طلب قصاص او آمده‌ام.قاضي گفت: پدرت بيمار بوده است،و ارزش زندگی بيمار نصف ارزش شخص سالم است.حكم عادلانه اين است كه پدر او را زيرهمان ديوار بخوابانیم و تو بر او فرودآيي،طوری كه يك نيمه ی جانش را بگیري!جوان صلاح دیدکه گذشت کند،امابه سي دينار جريمه، بخاطرشكايت بي‌موردمحكوم شد!.. 

چون نوبت به شوهر آن زن رسيد كه از وحشت سقط کرده بود،گفت : قصاص شرعی هنگامي جايز است كه راهِ جبران مافات بسته باشد.

حال مي‌توان آن زن را به حلال درعقد ازدواج اين مرد درآورد تا كودكِ از دست رفته را جبران كند.برای طلاق آماده باش!..مردك فریاد زد و با قاضي جدال مي‌كرد، كه ناگاه صاحب خر برخاست و به طرف در دويد. قاضي فریاد داد :هي! بايست كه اكنون نوبت توست!.. 

صاحب خر همچنان كه مي‌دوید فرياد زد: من شكايتي ندارم. می روم مرداني بیاورم كه شهادت دهند خر من، از کره‌گي دُم نداشت!

 

"از کتاب کوچه احمد شاملو"


صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 94 صفحه بعد

درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید
موضوعات
آرشيو وبلاگ
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ساحل ادب و آدرس samiapoor.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





انجمن وبلاگ نویسان جهرم